🌹 #زندگی_به_سبک_مهدی (۳۲) 🌹
فکر می کنم دورو بر سال ۸۱ بود .
یه روز مهدی از دانشگاه اومده بود خونه و خیلی خسته بود .
ازش پرسیدم چی شده ؟!
همیشه وقتی میومدی خسته بودی ولی امروز واقعا داغونی!
خندید و گفت تهران یه ماشین سوار شدم که بیام قم وسط اتوبان صدای موسیقیشو برد بالا منم تحمل کردم و چیزی نگفتم تا اینکه دیگه صدای زن رو داشت پخش میکرد !
منم با اینکه وسط بیابون بودم گفتم یا کمش کن یا من پیاده میشم !؟
اونم نامردی نکرد و زد کنار ! 😅
منم کم نیاوردم و پیاده شدم ! 😌
اونم رفت ! 😳